دختر آسموني

رويش اولين مرواريد(22/12/92 پايان ده ماهگي)

درست از سومين ماه تولدم هر موقع كه بي‌تابي مي‌كردم ماماني به من مشكوك مي‌شد. علاوه بر بحث ژنتيك،   اون چيزي كه به اين شك دامن مي‌زد شايعه پراكني‌هاي بقيه بود كه تا چشمشون به يقه‌ي خيس و سيلاب هميشه جاري   آب دهنم مي‌افتاد   به ماماني نويد  مي‌دادند كه بنده دارم دندون درميارم. ناگفته نماند كه اين شك ماماني هميشه با مراقبتهاي ويژه توام بود و گلاب به روتون با هرگونه تغيير در وضعيت   مزاجي بنده مراقبتهاي ويژه هم تشديد مي‌شد. خب البته به من هم   بد نمي‌گذشت و هر از چندگاهي كه هوس مي‌كردم به ماماني و بابايي گوشزد كنم كه چه نيني خوبي دارن الكي بي‌تابي مي‌كردم. اينجوري بود كه هم بهونه‌گيري مي‌كردم ، هم نازم خريدار داشت.   ماه هفتم كه...
14 ارديبهشت 1393

نینی‌های کوچولو، آرزوهای بزرگ!

سلام به همه دوست جونیای مهربون خودم. می دونم که این روزا مامانیا کمتر وقت می کنن با هاتون بازی کنن.همش دارن خونه رو تمیز می کنن. هی میرن خرید. ولی خب به جاش چند روز دیگه که عید بشه کلی خوش می گذره. باباییها دیگه نمیرن سرکار. لباس خوشگلامونو می پوشیم .هممش میریم دد. شایدم بریم مسافرت. هر جا هم که میریم مهمونی همه فربون صدقه مون میرن.میگن به به چه نینی نازی. بعدش بهمون عیدی میدن. خلاصه كه قراره همه دور هم خوش بگذرونيم. راستی دوست جونا من  شنیدم موقع سال جدید هر چی آرزو کنین برآورده میشه. من که یک عالمه آرزو دارم. اول میخوام دعا کنم این نینیایی که مریضن زودتر حالشون خوب بشه. بعد می خوام آرزو کنم خدا به اونایی که دلشون نینی می خواد زودتر یه  ن...
27 اسفند 1392

نگرانم!

آسمانم! امروز اولين روز كاريه مامانيه. فردا 18 اسفند ماهه و تو ده ماهه ميشي. اين مدت خيلي زود گذشت. سختي هاش از يادمون رفت و فقط خاطرات شيرينش باقي موند. تو تمام اين روزها خوشحال بودم كه كنارت هستم و نگران روزي بودم كه بايد ميومدم سركار.خدا رو شكر كه مرخصي نه ماه تصويب شد و من تونستم سه ماه بيشتر كنارت باشم.   اين روزها خيلي نگرانم. هفته پيش شرايط خيلي سختي رو داشتم . نمي دونستم تو رو بايد به كي بسپرم. عليرغم ميل باطنيم حتي به مهد و پرستار هم فكر كردم. واقعا يك بحران بود. ولي در اعماق قلبم منتظر يك اتفاق خوب بودم تا اينكه بالاخره به پيشنهاد عمه جوني براي مادر جون يه خونه نزديك خونه خودمون رهن كرديم تا با عمه جوني بيان تهران زندگي كنن و من ت...
17 اسفند 1392

اولین یلدا

یلدا یعنی بهانه ای برای در کنار هم شاد بودن و زندگی یعنی همین بهانه های کوچک گذرا. یلداتان مبارک !                                                                                                                                                                                                                                                                                                            ...
1 دی 1392

پدیده ای به نام پستونک!

یادم نمیاد که تو کل فامیل و دوست و آشنا بچه ای رو دیده باشم که پستونک بخوره، واسه همین هم اصلا فکرشو نمی کردم که یه روز با این پدیده روبرو بشم. اولین بار وقتی آسمان سه ماهه بود شروع کرد به خوردن دست باباش! باباش هم فرصت رو غنیمت شمرد و به آسمان پستونک تعارف کرد. قیافش واقعا دیدنی بود، خیلی با نمک پستونک رو می مکید. ماهم کلی ذوق کردیم و ازش فیلم و عکس گرفتیم و تازه واسه بقیه هم تعریف کردیم که این نینی ما پستونک می خوره،غافل از اینکه یک هفته بعد فهمیدیم که چه کلاه گشادی رفته سرمون ولی دیگه کار از کار گذشته بود و این ووروجک معتاد پستونک شده بود و ما هم هرچقدر عزممون رو جزم کردیم که ترکش بدیم نشد که نشد. به قول یه دوست قدیمی پستونک مثل سیگاره؛ ه...
19 آذر 1392

بَه بَه مامانا اَه اَه نی نی ها

الآن چند روزه که این مامانی دست از سر من بر نمی داره و هیچ جوره هم بی خیال من نمیشه. یه روز دیدم کلی قربون صدقه من رفت و من رو روی صندلی نشوند. تدی رو هم آورد و کنارم گذاشت. یه قاشق و یه بشقاب خوشگل هم گذاشت جلوم تا باهاش بازی کنم. با خودم گفتم ببین باز دوباره این مامانی چه خوابی برام دیده ؟!لابد می خواد ازم عکس بندازه ولی یه دفعه دیدم یه چیزی رو مالید به لبم و تا اومدم بفهمم چیه قاشق رو کرد تو دهنم! خییییییییلی بدمزه بود. منم همشو تف کردم بیرون. ولی مامانی برام شعر خوند و حواسمو پرت کرد و تا اومدم بخندم دوباره قاشق رو برد تو دهنم. اما من زرنگی کردم و یواشکی اون غذاهای بی مزه رو گوشه لپم نگه داشتم و قورت ندادم. مامانی هم فک کرد که موفق شده و...
10 آذر 1392