دختر آسموني

مسافرت پر دردسر و دلتنگی بابایی

1392/7/10 19:3
نویسنده : ماماني
76 بازدید
اشتراک گذاری
تو خونه نشسته بودیم که یک دفعه تلفن زنگ خورد و مادر جونی خبر داد که یه آقای نسبتا متشخص کفشای آهنی به پا کرده و می گه تا دخترتون (عمه سمیه جون) رو به من ندین همین جا پشت در بست می شینم و اگه لازم باشه پاشنه ی درو از جا در میارم. از قضا عمه سمیه جون هم وقتی چشمش به این آقا افتاد یک دل نه صد دل عاشق شد. خلاصه این طوری بود که ما برای مراسم نامزدی عمه سمیه جون از تهران به سمت مشهد حرکت کردیم. اما چه مسافرتی! آسمان خانوم یک لحظه هم توی ماشین آروم و قرار نداشت و ما مجبور بودیم پیاده بشیم تا آسمان خانوم بخوابه و بعد بقیه مسافت رو طی کنیم. با هر دردسری بود به مقصد رسیدیم و جاتون خالی مراسم نامزدی هم خیلی خوش گذشت و همه از آشنا و خودی و غریبه تا تونستن آسمان کوچولو رو چلوندن!

روز یکشنبه بابایی و عمه جونی به سمت تهران حرکت کردن ولی با توجه به دردسرهای قبلی قرار شد که چند روز بعد  من و آسمان کوچولو با هواپیما برگردیم. تو این چند روز بابایی کلی  دلش برای دخمل کوچولوش تنگیده و هر روز زنگ می زنه تا حال این فسقلی رو بپرسه و همش سفارش میکنه که مراقب این دخمل خیلی باشین. امروز هم اینقد دلتنگ شده که اومده به وبلاگ سر زده و لالایی همیشگی خودش رو برای آسمان کوچولو نوشته: 

آسمون میخواد بخوابه
آسمون تو رختخوابه
گاهی کر و کر میخنده
گاهی چشماشو میبنده
اما هنوز بیداره
هنوز تو رختخوابه
منتظره باباش بیاد
آسمون حالا باباشو میخواد

                                       

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)