رويش اولين مرواريد(22/12/92 پايان ده ماهگي)
درست از سومين ماه تولدم هر موقع كه بيتابي ميكردم ماماني به من مشكوك ميشد. علاوه بر بحث ژنتيك، اون چيزي كه به اين شك دامن ميزد شايعه پراكنيهاي بقيه بود كه تا چشمشون به يقهي خيس و سيلاب هميشه جاري آب دهنم ميافتاد به ماماني نويد ميدادند كه بنده دارم دندون درميارم. ناگفته نماند كه اين شك ماماني هميشه با مراقبتهاي ويژه توام بود و گلاب به روتون با هرگونه تغيير در وضعيت مزاجي بنده مراقبتهاي ويژه هم تشديد ميشد. خب البته به من هم بد نميگذشت و هر از چندگاهي كه هوس ميكردم به ماماني و بابايي گوشزد كنم كه چه نيني خوبي دارن الكي بيتابي ميكردم. اينجوري بود كه هم بهونهگيري ميكردم ، هم نازم خريدار داشت.
ماه هفتم كه رفتيم مطب براي چكاب،عمو دكتر بعد از معاينم گفت كه لثه هام متورمه و احتمالا دارم دندون در ميارم و اين جمله عمو دكتر كافي بود تا شك ماماني به يقين تبديل بشه و براي جشن دندوني يه دختر بيدندون برنامهريزي كنه.ولي صد حيف كه ماه هشتم و نهم هم در ميان اميدواري هاي كاذب سپري شد . كم كم از رفتارهاي مامان و بابا مي شد فهميد كه اين جريان براشون عادت شده و كلا قطع اميد كردن. ديگه حتي تغيير وضع مزاجي هم اونا رو به تب و تاب نميانداخت . تا اينكه بالاخره اسفند ماه ماماني رفت سركار و من فرصت كردم يه كم با خودم خلوت كنم و بعد از دوهفته دو دو تا چهار تا كردن به اين نتيجه رسيدم كه بهتره بيخيال ناز خريدن بشم و درست در هياهوي آخرين هفته اسفند وقتي ماماني در اوج خستگي خانه تكاني با دستش لثه من رو لمس كرد متوجه ي تيزي روي لثه من شد و چون اين بار به خودش شك داشت، دوباره با دقت بيشتري لثم رو لمس كرد.داشتم تو ذهنم فك مي كردم كه چه جوري بايد ژست آدمهاي موفق رو به خودم بگيرم كه يك دفعه ماماني ذوقزده شد و بغلم كرد و بلافاصله بابايي رو براي تماشاي اين پديده شگفت صدا كرد. خداييش اگه مي دونستم ماماني و بابايي اينقدر واسه يه دندون ذوق مي كنن تو دوران جنيني اين وظيفه مهم و خطير رو به انجام مي رسوندم و يه كاري مي كردم كه با دندون به دنيا بيام.