بَه بَه مامانا اَه اَه نی نی ها
الآن چند روزه که این مامانی دست از سر من بر نمی داره و هیچ جوره هم بی خیال من نمیشه. یه روز دیدم کلی قربون صدقه من رفت و من رو روی صندلی نشوند. تدی رو هم آورد و کنارم گذاشت. یه قاشق و یه بشقاب خوشگل هم گذاشت جلوم تا باهاش بازی کنم. با خودم گفتم ببین باز دوباره این مامانی چه خوابی برام دیده ؟!لابد می خواد ازم عکس بندازه ولی یه دفعه دیدم یه چیزی رو مالید به لبم و تا اومدم بفهمم چیه قاشق رو کرد تو دهنم! خییییییییلی بدمزه بود. منم همشو تف کردم بیرون. ولی مامانی برام شعر خوند و حواسمو پرت کرد و تا اومدم بخندم دوباره قاشق رو برد تو دهنم. اما من زرنگی کردم و یواشکی اون غذاهای بی مزه رو گوشه لپم نگه داشتم و قورت ندادم. مامانی هم فک کرد که موفق شده و...
نویسنده :
ماماني
21:4